روی پوستِ خاکستری ام کریستالهای یخ نشسته است،
مژههایم مزین به لوسترهای قندیل گونه شده اند،
سرم را برداشته اند چسبانده اند متصل به ریهها؛ گردنم را زده اند!
استخوانهای قفسهی سینه را یکی یکی تنگ تر کرده اند؛ ششهایم باد کِ میشوند به زور خودشان را به دیوارهی سینه میفشُرند؛ نفس ام تنگ است!
عضلاتم رشته به رشته درهم تنیده شده اند و منقبض؛ جوری کِ نمیشود این تُنگِ تنگ را ذرهای جنباند!
این تنهی خشکیده را نشانده اند لبِ پرتگاه تا به تقهای پخشِ زمینش کنند؛ خورد شود!